قبرم

اگر روزی کسی به دنبالم امد بگو به دنبال مزاری باش که روی سنگم نوشته ساده بودم باختم




پسر ، دختر زیبایی را دید . شیفتش شد . چند ساعتی با هم تو خیابون قدم میزدن که یهو یه بنز گرون قیمت

جلوی چاشون ترمز زد . دختره به پسره گفت : خوش گذشت ، ولی نمی تونم همیشه پیاده راه برم بای .

نشست توی ماشین ، راننده بهش گفت : خانوم ببخشید من راننده این آقا هستم لطفا پیاده شید ...

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 1:14 توسط کسی که اب از سرش گذشته| |




این روزها...بیشتر از قبل ،حال همه را می پُرسم...

ســنــگ صــــبــــور غم هایشان می شوم...

اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم

اما...یک نفر پیدا نمی شود

که دست زیر چانه ام بگذارد...

سرم را بالا بیاورد و بگوید:

حالا تـــــــو برایم بگو...!!!

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 1:11 توسط کسی که اب از سرش گذشته| |



آבم است בیــــگر؛

گاهے בلــش مےخواهـــد،

کسے موهایـــش را نــوازش בهــב و آرام زیر گوشــش بگویــב :

בوستـــــت בارم. . . !

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 1:6 توسط کسی که اب از سرش گذشته| |




مـن زنــم
همان ضعيفـه ای كه بـوی تنــش مـــردانـگيت را به زانـو در ميـاورد !

مـن زنــم
همان نـاقص العقلی كه تـمــام تــو را از چـشمانـت ميفهمد !

مـن زنــم
همان جـنـس دومـی كه تـو برايـش اولينو آخريـنـی !

مـن زنـم
همان زيبـای لطيفی كه با تـمــام مــردانگيت روزی هزار بار اعتـراف ميكنی

 بدون من هيچ تـر از هيچـی !

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 1:4 توسط کسی که اب از سرش گذشته| |


دختر فریاد زد : مامان من با فرهاد ازدواج میکنم .


مادر : دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه …


دختر : دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ..


مادر : داری اشتباه میکنی ..


دختر : من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم …


مادر : من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی .


دختر با عصبانیت : اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی ..


بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت و بازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم در را کوبوند …


مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید …


با دست به شروع کرد به ماساژ دادن..


آروم آروم به سمت تلفن رفت ..


قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه …


 دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند …


قرار میگذارند دختر چند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرش راضی شود …


وقتی دختر وارد خانه میشود ..


فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود …


وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه میشود …


از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود …


دختر : فرهاد من میخوام برم


فرهاد با لحنی چندش آور گفت : کجا؟! بودیم درخدمتتون ………..


دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد …


فرهاد بعد از یک هفته در حالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند …


دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند ..


با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد…


دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود ..


پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند …….


کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن …


بهترین عشق دنیا ، مادر است…..

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 1:46 توسط کسی که اب از سرش گذشته| |


Power By: LoxBlog.Com